جدول جو
جدول جو

معنی معکوس کردن - جستجوی لغت در جدول جو

معکوس کردن
وارد کردن، وارونه کردن، برعکس کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
معکوس کردن
يعكس
تصویری از معکوس کردن
تصویر معکوس کردن
دیکشنری فارسی به عربی
معکوس کردن
Invert
تصویری از معکوس کردن
تصویر معکوس کردن
دیکشنری فارسی به انگلیسی
معکوس کردن
inverser
تصویری از معکوس کردن
تصویر معکوس کردن
دیکشنری فارسی به فرانسوی
معکوس کردن
翻转
تصویری از معکوس کردن
تصویر معکوس کردن
دیکشنری فارسی به چینی
معکوس کردن
invertire
تصویری از معکوس کردن
تصویر معکوس کردن
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
معکوس کردن
umkehren
تصویری از معکوس کردن
تصویر معکوس کردن
دیکشنری فارسی به آلمانی
معکوس کردن
odwracać
تصویری از معکوس کردن
تصویر معکوس کردن
دیکشنری فارسی به لهستانی
معکوس کردن
инвертировать
تصویری از معکوس کردن
تصویر معکوس کردن
دیکشنری فارسی به روسی
معکوس کردن
інвертувати
تصویری از معکوس کردن
تصویر معکوس کردن
دیکشنری فارسی به اوکراینی
معکوس کردن
omkeren
تصویری از معکوس کردن
تصویر معکوس کردن
دیکشنری فارسی به هلندی
معکوس کردن
invertir
تصویری از معکوس کردن
تصویر معکوس کردن
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
معکوس کردن
पलटना
تصویری از معکوس کردن
تصویر معکوس کردن
دیکشنری فارسی به هندی
معکوس کردن
逆転する
تصویری از معکوس کردن
تصویر معکوس کردن
دیکشنری فارسی به ژاپنی
معکوس کردن
membalikkan
تصویری از معکوس کردن
تصویر معکوس کردن
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
معکوس کردن
tersine çevirmek
تصویری از معکوس کردن
تصویر معکوس کردن
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
معکوس کردن
뒤집다
تصویری از معکوس کردن
تصویر معکوس کردن
دیکشنری فارسی به کره ای
معکوس کردن
להפוך
تصویری از معکوس کردن
تصویر معکوس کردن
دیکشنری فارسی به عبری
معکوس کردن
উল্টানো
تصویری از معکوس کردن
تصویر معکوس کردن
دیکشنری فارسی به بنگالی
معکوس کردن
الٹنا
تصویری از معکوس کردن
تصویر معکوس کردن
دیکشنری فارسی به اردو
معکوس کردن
พลิกกลับ
تصویری از معکوس کردن
تصویر معکوس کردن
دیکشنری فارسی به تایلندی
معکوس کردن
inverter
تصویری از معکوس کردن
تصویر معکوس کردن
دیکشنری فارسی به پرتغالی
معکوس کردن
kugeuza
تصویری از معکوس کردن
تصویر معکوس کردن
دیکشنری فارسی به سواحیلی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معمول کردن
تصویر معمول کردن
عملی کردن، اجرا کردن، متداول ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معمور کردن
تصویر معمور کردن
آباد کردن آبادان ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
رواگ دادن، انجام دادن عمل کردن اجرا کردن، متداول کردن رایج ساختن، بعمل آوردن پروردن: (قرب صد هزار سر گوسفند و هزار سر گاو که در خانه ها بنمک معمول کرده... قدید کرده اند) (ترجمه محاسن اصفهان 64)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معیوب کردن
تصویر معیوب کردن
آکدار کردن دارای عیب نقص کردن عیب ناک کردن: (میتنی تاری که جاروبش کنند میکشی طرحی که معیوبش کنند) (پروین اعتصامی. 118)، به عیب نقص نسبت دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معلوم کردن
تصویر معلوم کردن
خبر دادن، اطلاع دادن
فرهنگ لغت هوشیار
ور انداختن، کهنه کردن فرسودن، ناپدید کردن کهنه کردن، فرسوده ساختن، ناپدید کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محسوس کردن
تصویر محسوس کردن
سهشاندن، آشکار کردن مورد حس و درک کردن، آشکار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
ایراختن فرمانبردار کردن، مغلوب کردن (در مناظره و غیره)، مغلوب کردن قاضی کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محبوس کردن
تصویر محبوس کردن
زندانی کردن حبس کردن زندانی کردن: او را بگرفتند و محبوس کردند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مایوس کردن
تصویر مایوس کردن
نومید کردن دلسرد کردن نا امید کردن نومید ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منعکس کردن
تصویر منعکس کردن
بازتابیدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از محکوم کردن
تصویر محکوم کردن
ایراختن
فرهنگ واژه فارسی سره